این یه ماه

ساخت وبلاگ
این روزها حالم به نظر از همیشه بهتر استاما فقط خودم می‌دانم دیگر آخر کار است؛فقط خودم از روحِ مُرده ام خبر دارمخودم می‌دانم لبه‌ی پرتگاه ایستاده‌ام،بدون آنکه به جایی چنگ بزنمبی پروا قدم برمی‌دارمو به هیچکس نگاه نمی‌کنم تا مبادا کسی دلبسته ی نگاهم شودچون او که نمی‌داند..اما خودم می‌دانم که فاصله ام تا صخره چقدر کم است؛و چقدر دلبستن به جسمی که روحش مُرده، می‌تواند دردآور باشدپس چشمانم را می‌بندم، تا یک وقت کسی نفهمدنور چشمانم تا چه حد بی‌نور استتا نفهمد چشمانم دیگر چیزی را درک نمی‌کنندو حتی برای راه رفتن، به کمک نیاز دارم. این یه ماه...
ما را در سایت این یه ماه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fatemehazizi1379 بازدید : 90 تاريخ : يکشنبه 5 تير 1401 ساعت: 20:41

لبخندهاش همیشه گرم بود؛ جوری که حس می‌کردم مهربون‌ترین آدم دنیاست، وقتی لبخند می‌زد چشم‌هاش حتی از لب‌هاش خندون‌تر بودن. اون تیله‌های مشکی...وقتی اخم می‌کرد انگار یه هاله‌ی سیاه دورش جمع می‌شد، حتی اگه همه جا روشن بود به چشم من همه چیز خاکستری میشد. اخم‌هاش ترسناک بود... اما هر سری که می‌گفتم اخم کردی انکار می‌کرد.برخلاف جثه‌ی نه چندان بزرگش، دستای بزرگی داشت. هروقت دستاشو می‌دیدم یاد سوزی تو سریال استارت آپ میفتادم که دوسان رو به خاطر دستای بزرگش انتخاب کرده بود.صداش معمولاً مضطرب بود، همیشه جوری بود که انگار اولین بارشه با من حرف می‌زنه، اما با هیچکس دیگه اینجوری نبود؛ انگار تنها خاصیت من این بود که معذبش کنم.وقتی می‌خواستیم خداحافظی کنیم در عرض پنج ثانیه ناپدید میشد، بدون حرف خاصی میرفت... هربار این من بودم که با گفتن اینکه 'خیلی خوش گذشت'، مراقب خودت باش' سعی می‌کرد لحظات خداحافظی رو طولانی تر کنه، اما اون به یه تکون دادن سر اکتفا می‌کرد... جوری که انگار فقط من بودم که می‌خواستم دم رفتن حس بهتری رو القا کنم.همیشه می‌گفت عکسِ خوب ندارم که جایی بذارم. آخرین بار که بیرون غذا می‌خوردیم بهش گفتم منظره پشت سرت عالیه، می‌خوای ازت عکس بگیرم؟ اما به آخرین تلاشم برای اینکه با نزدیک شدن بهش حس خوبی داشته باشم جواب نه داد و اینجوری شد که دور شدم، دور افتادم؛ از همه‌چیز.  این یه ماه...
ما را در سایت این یه ماه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fatemehazizi1379 بازدید : 86 تاريخ : يکشنبه 5 تير 1401 ساعت: 20:41

دارم غرق میشم؟ یا همین الانشم غرق شدم؟یادم رفته بود که سرمو به زور بالای آب نگه داشته بودم. یادم رفته بود بعد از کلی تقلا برای برگشتن به زندگی دیده بودمش و دنیامو روشن کرده بود. یادم رفته بود زندگیم شبیه خورشیدی بود که غروب کرده، ولی اون به طلوع امیدوارم می‌کرد.برام مثل گل مینا بود، گل مینایی که به معنی چشم‌های روزه. با اینکه هیچوقت تو روشنایی روز ندیدمش، ولی همه‌ی روزامو درخشان می‌کرد.آرزوی محالم بود، ولی از نظر اون هیچی محال نبود. جوری ذهنمو میخوند که انگار ساده‌ترین کار ممکنه؛ درحالی که همیشه جوری بود که انگار حواسش جای دیگه‌ست. هر لحظه‌ای که باهم بودیم برام مثل یه هدیه بود، یه هدیه‌ی خیلی ارزشمند که با گذشت زمان ارزشش بیشتر میشه.هنوزم می‌تونم یه کم از اون گرما رو حس کنم؛ گرمایی که تو اون شبای سرد، قلبمو گرم می‌کرد، هرچند بدنم می‌لرزید. گرمایی که داشت کم کم قلبمو ذوب میکرد. این یه ماه...
ما را در سایت این یه ماه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fatemehazizi1379 بازدید : 78 تاريخ : يکشنبه 5 تير 1401 ساعت: 20:41